ملکـــــــــــــــــــــــــــــه



10

 

 

بالاخره یه ملاقات مفید شکل گرفت ؛ امروز حرفایی زده شد که به موقع بود  ؛ دلیلش می تونست کنار گذاشتن گاردم در برابر پذیرش یه سری مسایل باشه ، همه چی رو تشریح کردیم از اول تا به آخر ! به یه خرد جمعی رسیدیم که به طرز معجزه آسایی همه ی سوال های من پاسخ گرفتن angel همه چیز روشن شد ، من دیگه یه دختر کوچولوی تنها نبودم که باید در برابر تمامی سوالهای مغزم شونه هام خم بشن ، امروز رو خیلی بهم کمک کردن

 

*همه ی مطالب وبلاگ که می خواستم منظوری رو برسونم حذف کردم smiley ؛ امروز برای من همه چیز روشن شد ، قطعا حذف کردن وبلاگم تو اولویتم باید باشه ؛ اما چه کنم ؟ واسه کسی مثل من که عاشق بلاگر بودنم نمیتونم این رو از  خودم بگیرم ، من با نبود تل و اینستا و . کنار میام ولی وبلاگم نه ؛

پس این اجازه به من داده شد که این جا رو حفظ کنم برای خودم smiley

 

 


9

 

نیمچه خاطراتی از روز فارغ التحصیلیم

 من اول کلاهمو اشتباه گذاشته بودم بعد داشتم لایو می ذاشتم خیر سرم laugh البته اون موقع 40 50 تا فالوور بیشتر نداشتم که همشونم دوستای خودم بودن خداروشکر غریبه توشون نبود خخخخ گرچه که الان اونم ندارم حالا ! بعد یکی از دوستام بهم گف حاجی عمامه ت برعکسه sadindecision خخخخخ هیچی دیگه ، خدا بهم رحم کرد laugh که واسه عکسای دسته جمعی درستش کردم

پی نوشت : عاقا 1250 سال که آدم فارغ التحصیل نمیشه که بدونه کلاشو باید چطوری بذاره خخخ

دیشب روز واقعه تا صبحشم کلی سردرد داشتم به این خاطر که شب قبلش کمپوت سرد و یخ گلابی خوردم خخخ بعد داشتم می خوردم یدفعه چنان سرفه ای کردم وحشتناک بعد سر همون سرفه می دونم حرفم اساس علمی نداره شایدم داشته باشه ، الان پیش خودتون میگید چرا داری عین بی سوادا حرف میزنی ولی خب به هر حال این سرفه لعنتی انگار اومد هر چی سرمای کمپوتو پرت کرد تو مغزم خخخخخخخخخخخ باور بفرمایید حسش کردم بعد با هزار بدبختی مسکن پیدا کردم خوردم با یه روسریم سرمو بستم ، لامصب انگار قسمت بالای جمجمه م در رفته بود ، خیلی بد بود ، اصلا نمی تونستم راه برم و  تا لنگه ظهر می خواستم بخوابم که لباسامو نگرفته بود از دانشگاه :/  کوبیدم رفتم یونی که برم لباسامو بگیرم لباس نمونده بود به همین خاطر همرنگ جماعت نیستم خخخخ ولی کاشف اومد عمل که لباس خودم قشتگ تر بودش بعله تازشم خیلیم بهم میومد  این بهش می گن نیمه پر لیوان را خوردن ، نه ببخشید دیدن ؛ تازه این پایان ماجرا نیستش که ساعت ده ده و نیم صبح برگشتم خونه مستقیم گرفتم خوابیدم چون توی طول مسیر به طرز هندی گونه ای حالت تهوع داشتم و سرم گیج می رفت واقعا خدا بهم رحم کرد ، بعد خوابیده بودم که دیدم گوشیم زنگ خورد حدودای یک و ربع اینا ، یکی از دوستام بود که اصلا به من زنگ نمی زد ، یعنی اصلا زنگ نزده بود بهم تا حالا مگر اینکه بخواد جزوه ای چیزی بگیره به همین خاطر نگران شدم جواب دادم گفت کوووجاییییی ؟ گفتم اُت هوم ! گفت بدو بیا همه تو سالن امتحان نشستیم منتظر توییم که بیای امضا کنی بریم خونه به خودمون برسیم واسه جشن که شش یونی باشیم من: coolcool ؛ می دونین داشتم به چی فکر می کردم ؟ به سردردم ، وسط خواب و دانشگاهم که وسط بر بیابون بود و دوباره به سردردم cool هیچی دیگه فکرشو بکنید من ساعت یک و سی و پنج دانشگاه بودم عین میگ میگا laugh حالا شاید بپرسین جریان چیه؟ میگم بهتون ، یونی ما این شکلیه که وقتی امتحانی مثلا 5 تیر باشه و بندازیم جلو ،  مثلا ما انداخته بودیم 28 خرداد (مثلا گفتم نرید تقویمو نگا کنین بگید جمعه س که خخخخ) بعد وقتی امتحان رو میدیم در واقع ما کارمون با استاد تمومه ، بعد آموزش گرام نخود هر آش میشه خخخخ می گه که نه ، شما موظفین روز 5 تیر سرجلسه حاضر شید و لیست حضور غیاب آموزشو امضا بزنین ! اگه اینکارو نکنین سیستم واستون مستقیم غیبت سر جلسه می زنه که دیگه بدبخ میشین indecision

همین دیگه ،  ولی خداروشکر ساعت حدودای چهارو اینا خوب شدم جشنم که ساعت شش بود

 

بعدش خواهر جان اومد دنبالم همراه با این شاخه گل

 

بعدش در حالیکه داشتم می بوییدمش میرفتیم سمت شاد

که البته اینقدر بوییدمش که هر چی زر روش بود چسبید به دماغم خخخخ

بعدش هم که این کیک بستنی خوچمزه

 

 

هیچی دیگه تا خاطره ای دیگر بدرود


7

این انصاف نیست ، اینقدر سخت بودن یه درس ! یعنی شما درسو می فهمی تا میای تست بزنی میزنه داغونت میکنه crying از سر صبحی اعصابم به این خاطر داغونه ، میام شیمی تست بزنم همه غلط crying اینا آدمو داغون میکنه ، مثل الکی خوندنه ، انگار که فقط می خوام ساعت مطالعه پر کنم ، بعد از ظهری برگشتم ، حالم خوب نبود ضد حال خورده بودم ، حوصله درس رو داشتم منتهی هیچی اوکی نبود ؛ دلم می خواد یه چند روزی غیب شم ، کاش این قابلیت رو داشتیم cool این چند روز کلا یه ناراحتی ظریفی داشتم خدا می دونه فقط indecision همینجوری الکی الکی ! بعدشم الان این فیلم رو دیدم

 

اینقدر زندگی عجیبی داشتن که کلا غم تست نزنیم از یادم رفت sadlaugh

به اندازه ی مدت زمان فیلم ، ذهنم آروم شد ، یاد دیالوگ فیلم ابد و یک روز افتادم که سمیه می گفت اینقدر از بدبختی آدمای دیگه حرف میزنیم که خوش حال بشیم که از ما بدبخت ترم هست خخخخ

حالا من با دیدن این فیلم هی خداروشکر میکردم wink میگفتم عاخه غصه ی من که غصه نیست frownlaugh

ولی روز عجیبی رو پشت سر گذاشتم پر از خالی بودم خلاصه ؛


5

 

 

دمتم گرم
با بچه بازیات ساختی منو
دمتم گرم
همش پشت گوش انداختی منو
مثل قبلا نیستی ته قلبم
تا همینجام اومدی دمتم گرم
دیگه نه بوی عطر پیرهنت
نه اون چشای روشنت
نه حتی خط خنده هات
حواسمو پرت نمیکنه
دیگه نه این طرز نگات
نصف شب زنگ زدنات
بچه گونه حرف زدنات
چیزیو عوض نمیکنه
 
دمتم گرم -پازل باند
 

فقط وقتی حس میکنین که این تست عالیه که یه هفت و هشت ماهی خودتونو زیر ذره بین خودتون گذاشته باشین و توی یه سری مسایل موضع خودتونو مشخص کرده باشین

 

 

 

قسمت کنترل خشمم فقط angry یعنی خودمم می دونستما ولی خب این مهر تاییدی بود بر این موضوع به همین منظور باید یه جدیتی به خرج بدم از همین وبلاگ شروع می کنم ، موقع عصبانیتم پستای وبلاگ نازنینمو حذف نمی کنم ، و این که چیزی نمی نویسم و اگه نوشتم بعد از نوشتنش ، پاکش می کنم یا پستش نمی کنم بعدا دوباره می خونمش و یا نمی خونمش حذفش می کنم ، خو این مال مجازیه ، تو دنیای واقعی خیعلی بهتر شدم ، بیشتر سکوت می کنم تا حالم بهتر بشه ، ولی خب باید بیشتر روش کار کنم ، چرا الکی الکی واسه خودم یه ویژگی منفی درس کنم آخهfrown


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها